loading...

فضایی دلنشین برای با هم بودن

بازدید : 603
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 4:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فضایی دلنشین برای با هم بودن
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:

یا ، یا ، ، یا ، ، ،

، ،
،
																				
،
،

، ، ،

بازدید : 770
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 4:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فضایی دلنشین برای با هم بودن

فضایی دلنشین برای با هم بودن

تک و تنها بودن همیشه خوب نیست . با کتاب‌ها دنیای بی روح و خاکستری ات می‌توانند به دنیایی بهتر و رنگی تر تغییر کند . با آنها دیگر تنها نیستی . کسی را داری تا باهاش درد و دل کنی اما اگر غرق در آنها شوی دنیای رنگارنگ ات سیاه و سیاه تر می‌شود . به اطرافت توجه کن
لحظه‌ها را از دست نده . به زندگی ادامه بده . با لحظات زندگی ات زندگی کن . حسش کن . زندگی را حس کن . حس کن که تو همان دختری . دختری که مانند پرنسس‌ها بر صندلی شاهانه اش می‌نشیند . کتابش را باز می‌کند و رنگین کمانی به وجود می‌آورد . پروانه‌ها دورش پرواز کنان آواز می‌خوانند اما در اصل شاهزاده گیت اصلی است و فقط بر صندلی خشک و خالی نشسته‌‌‌ای . تنها و بی کس بر روی صندلی‌‌‌ای که نه شاهانه س و نه راحت .
بدون کتاب . اما این ذهن تو است که می‌تواند تو را نه تنها شاهزاده بلکه ملکه تصور کند .
تصور کردن خوب است اما نه خیلی زیاد . مواظب اون ذهناتون باشین که یهو مغرور نشوید . حالا هم کتابی بردارید و بر صندلی شاهانه بنشینید بازش کنید و دنیایتان را رنگی کنید
#بانوی سبز

بازدید : 304
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 4:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فضایی دلنشین برای با هم بودن
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:

یا ، یا ، ، یا ، ، ،

، ،
،
																				
،
،

، ، ،

بازدید : 580
چهارشنبه 5 فروردين 1399 زمان : 2:39
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فضایی دلنشین برای با هم بودن

فصل دوم ...
به سوی بیکران‌ها !

فضایی دلنشین برای با هم بودن

صبح شده بود . ساعت 4 .

وقتی جولیا بیدار شد ، نامه‌‌‌ای برای مادر و پدرش نوشت که وقتی بیدار می‌شوند و جولیا را صدا می‌زنند و توی اتاقش می‌آیند نامه را ببینند .

او نوشت :"مامان بابا . من باید با بیلی به دنبال سوزی بروم . شاید آن جنازه نشان دهنده‌ی این باشد که او مرده ؛ ولی من نمی‌خواهم باور کنم .

من مطمئنم که سوزی زنده است ولی نتوانسته به ما نامه بدهد . لطفا نگران من و بیلی نباشید . ما سریع برمی‌گردیم . دوستون داریم .خداحافظ ...
جولیا اسمیت ، دختر شما "
جولیا کوله اش را برداشت و از خانه بیرون آمد . باید تا جنگل را پیاده می‌رفت . اونجا بیلی را با دو اسب می‌دید .

به جنگل رسید و ایستاد . ساعت 4 و 30 دقیقه بود ولی بیلی نیامده بود . بعد صدای سم‌های اسب را شناخت .

برگشت و دید بیلی با لبخندی تو دل برو داشت می‌آمد . وقتی بیلی به او رسید از اسبش پایین پرید . جولیا اسب سواری بلد بود ولی نه به اندازه‌ی بیلی .

بیلی اسبی را که جولیا دوست داشت رو آورده بود . اسمش"بلا" و اسم اسب بیلی "طوفان" بود .

بیلی گفت : « خب . حالا باید سوار اسب‌ها بشیم و بریم . میتونی که سوار اسب بشی ؟ درسته ؟ اسب سواری هم که بلدی ؟ »

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز

بازدید : 604
چهارشنبه 5 فروردين 1399 زمان : 2:39
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فضایی دلنشین برای با هم بودن

فضایی دلنشین برای با هم بودن

بالاخره همه‌ی وسایلو برداشت و توی کوله پشتی اش گذاشت .

جولیا نشست روی تختش . به فردا فکر کرد که وقتی مامان بابا بیدار شوند می‌بینند که دختره عزیزشون دیگر نیست .

تنها دختری که برای شان باقی مانده رفته .

جولیا سعی کرد به آن وقت فکر نکند ؛ ولی نمی‌شد .

ناگهان قلقلک ریزی روی گونه اش احساس کرد .

فهمید دارد گریه می‌کند . گریه‌‌‌ای بسیار دردناک ...

گریه‌‌‌ای نه تنها از غم دوری از مامان و باباش بلکه به خاطر خواهرش . خواهرش ...

تنها کسی نبود که احساسات جولیا را می‌دانست ولی تنها کسی بود که باهاش به جنگل می‌رفت .

تنها کسی بود که موهایش را شانه می‌زد و تنها کسی بود که آرامش می‌کرد .

اما همه‌ی این جمله‌ها با "بود" تمام می‌شد .

از الان بیلی با جولیا به جنگل می‌رفت . بیلی موهای او را شانه می‌زد و بیلی آرامش می‌کرد .

جولیا هم خوش حال بود هم ناراحت .

دیگر خواهرش نبود . به جایش بیلی یار و همدم جولیا بود . اشک‌های جولیا همینطور روی گونه اش می‌غلتید .

ولی باید گریه را فراموش می‌کرد و به جایش خوشحالی را وارد قلبش می‌کرد .

فردا روز سرنوشت سازی بود . باید آماده می‌شد تا با بیلی به دنبال خواهرش بگردد .

ساعت را روی 4 صبح گذاشت و به تختش رفت . پتویش را روی خودش کشید و آرام با گریه‌هایش و عکس سوزی ، خوابش برد .

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز

بازدید : 641
چهارشنبه 5 فروردين 1399 زمان : 2:39
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فضایی دلنشین برای با هم بودن

فضایی دلنشین برای با هم بودن

جولیا به بیلی گفت : « مطمئنی ؟ البته من هم فکر کرده بودم که او احتمالا زنده است . ولی اگر او زنده است چرا تا حالا به ما نامه نداده ؟ »

بیلی گفت : « مطمئنم که او زنده است ولی نمی‌تواند به ما نامه دهد . » جولیا به بیلی نگاهی انداخت و با سر تایید کرد . بعد بیلی به جولیا گفت : « خب ، حالا ما به دو تا اسب و کلی خوراکی نیاز داریم . خوراکی‌ها با تو و اسب هم با من . باشه ؟ »جولیا سر تکان داد . بعد جولیا از خانه‌ی بیلی بیرون آمد . جولیا به سمت خانه‌ی خودش روانه شد . وقتی رسید خسته بود ؛ اما از هیجان خستگی را فراموش کرده بود . برای همین لیستی از خوراکی‌هایی را که باید می‌برد را آماده کرد .

لیست پر از خوراکی :
گوشت یخ زده ، آبمیوه ، آب فراوان ، پنیر ، نان ، آبنبات ، نپتون (برای درست کردن چای) و...
یه حسی بهش می‌گفت که برداشتن این وسایل از فروشگاه مامان و باباش کار درستی است و یه حسی می‌گفت کار درستی نیست . چند هفته بود که از مرگ خواهرش می‌گذشت .

او با آقای عینکی فرار کرده بود ! آقای عینکی خواستگار سوزی بود . جولیا از آن بدش می‌آمد برای همین اسم او را نمی‌دانست و اسمش را آقای عینکی گذاشته بود . چون عینک عجیب غریبی می‌زد .
ولی مامان و باباش او را دوست داشتند و می‌گذاشتند سوزی با او رفت و آمد کند و با هم حرف‌هایی از آینده بزنند .

جولیا می‌دانست خواهرش سوزی فقط به خاطر ثروت آقای عینکی با او بود ولی کاری از دستش بر نمی‌آمد . بعد از فرار سوزی با عینکی ، جسد سوزی با همان لباس سفید عروسیش که مامان آن را دوخته بود پیدا شدجولیا میدانست که سوزی نمرده . او حدس می‌زد که سوزی به دانشگاه رفته . چون سوزی هر شب با بابا و مامان دعوا داشت . مامان و بابا دوست نداشتند سوزی آنها را ترک کند . جولیا هم خوشش نمی‌امد .

شاید دارید می‌پرسید پس بیلی چه کسی است ؟ درسته. او هم خواستگار سوزی بود . سوزی او را رد کرده بود . جولیا بیلی را دوست داشت . شخصیت فوق العاده‌‌‌ای داشت . سن بیلی به سن جولیا می‌خورد . جولیا هم دوست داشت که بیلی با او ازدواج کند . سن سوزی 20 بود و جولیا 18 بود . بیلی هم 21 و آقای عینکی24 سالش بود .

بیلی آدم خیال پردازی هست . جولیا می‌خواست با بیلی به دنبال سوزی بروند .
خب ...

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز

بازدید : 652
جمعه 22 اسفند 1398 زمان : 14:33
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فضایی دلنشین برای با هم بودن

فضایی دلنشین برای با هم بودن

بعد از صبحانه رزا به سختی به اتاق مادر رفت . وقتی در زد ، خانم آنا در را باز کرد .

رزا وقتی به داخل رفت با اتاقی زیبا رو به رو شد . البته او قبلا دیده بود .

رزا با زبان اشاره به خانم گفت : من آن نامه را دیدم . می‌خواهم بگویم ، اگر مرا می‌خواهید ، مرا بفرستید و بگذارید سوزان در اینجا بماند . لطفا تنها خواسته مرا بپذیرید . بگذارید او در لطف و مهربانی شما غرق شود لطفا بگذارید من تا اخر این ماه اینجا بمانم . همین یک ماه ! چون به سوزان قول دادم در مسابقات استعدادیابی شرکت کنم و برنده شوم . لطفا ! لطفا!!

وقتی حرف‌ها تموم شد ، او شروع کرد : "اگر من تو را بفرستم مشکلی نداری؟ آیا ناراحت نمی‌شوی ؟"

رزا گفت : "چرا کمی‌ناراحت می‌شوم ولی مشکلی ندارم . شاید سوزان مقاومت کند ولی من او را نمی‌برم ، هرگز !!! پس لطفا همین یک ماه را ...

و این داستان ادامه دارد .

#بانوی سبز

بازدید : 707
پنجشنبه 21 اسفند 1398 زمان : 23:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فضایی دلنشین برای با هم بودن

فضایی دلنشین برای با هم بودن

ناگهان رزا جا خورد و سرش گیج رفت . نامه‌‌‌ای از طرف یتیم خانه به خانم آنا .

در نامه نوشته بود :

" اگر می‌خواهید که سوزان و رزا را از خانه بیرون کنید و آن‌ها را دوباره به یتیم خانه بفرستید ، امضا و

اثر انگشت را پای این نامه وارد کرده و ارسال نمایید ."

جالب تر این که اثر انگشت توماس در نامه بود .

یعنی پدر از آنها بدش می‌آمد ؟؟!!

آیا خانم آنا نامه را امضا می‌کرد ؟؟!!

همه این سوال‌ها ناگهان در ذهن رزا شکل گرفت . اگر آنها به یتیم خانه بروند باز چه کسی سرپرستی آن‌ها را قبول می‌کرد ؟؟

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز

بازدید : 678
چهارشنبه 20 اسفند 1398 زمان : 18:17
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فضایی دلنشین برای با هم بودن

فضایی دلنشین برای با هم بودن

صبح که بیدار شدند لباس‌های نو و زیبایشان را پوشیدند و به اتاق صبحانه خوری رفتند .

رزا مادرش را آشفته و نگران ، در حال صحبت با یکی از خدمه دید و سوزان به کنار مادر رفته و گفت :

"مادر ، اتفاقی افتاده؟"

مادرگفت :" هیچی جان دلم ! برو در جای خودت کنار پدر بنشین ."

سوزان پذیرفت و بعد رفت . حالا رزا تنها بود .

ولی چیزی نمی‌شنید .

وقتی داشت به اتاق صبحانه خوری می‌رفت ، اتاق بسیار زیبا و نورانی مادر دید .

رفت داخل و کاغذی را روی میز دید .

آن را برداشت و خواند .

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز

بازدید : 608
سه شنبه 19 اسفند 1398 زمان : 14:37
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فضایی دلنشین برای با هم بودن

فضایی دلنشین برای با هم بودن

صدای اولی نوای اصلی را تعیین می‌کرد ، دومی‌صدایی رسا و زیبا بود و در آخر ، صدایی غمگین و همراه با گریه داشت . هرسه با هم در یک ساز دهنی !!!!!

صدای زیبای ساز دهنی در مقایسه با صدای پیانو بهتر و زیباتر بود و حتی پیانو در مقابل ساز دهنی ساکت شد و فقط صدای ساز دهنی در همه جا پیچیده بود .

وقتی موسیقی به پایان رسید ، همه او را تشویق کردند . مادر و پدر ، خدمتکاران ، سوزان و حتی ساز دهنی !

ساز دهنی با حسی که در رزا به وجود اورده بود ، او را به وجد می‌آورد .

موقع خواب شده بود ، رزا و سوزان در اتاق جدیدشان بودند .

لباس‌های خواب را پوشیده و در تخت‌هایشان دراز کشیده بودند . سوزان با زبان اشاره به رزا گفت :

"مادر و پدرمان خیلی مهربان هستند ."

رزا نیز سرش را به نشانه تایید تکان داد و بعد خوابیدند .

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 24
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 4
  • بازدید کننده امروز : 4
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 11
  • بازدید ماه : 95
  • بازدید سال : 289
  • بازدید کلی : 14003
  • کدهای اختصاصی