بالاخره همهی وسایلو برداشت و توی کوله پشتی اش گذاشت .
جولیا نشست روی تختش . به فردا فکر کرد که وقتی مامان بابا بیدار شوند میبینند که دختره عزیزشون دیگر نیست .
تنها دختری که برای شان باقی مانده رفته .
جولیا سعی کرد به آن وقت فکر نکند ؛ ولی نمیشد .
ناگهان قلقلک ریزی روی گونه اش احساس کرد .
فهمید دارد گریه میکند . گریهای بسیار دردناک ...
گریهای نه تنها از غم دوری از مامان و باباش بلکه به خاطر خواهرش . خواهرش ...
تنها کسی نبود که احساسات جولیا را میدانست ولی تنها کسی بود که باهاش به جنگل میرفت .
تنها کسی بود که موهایش را شانه میزد و تنها کسی بود که آرامش میکرد .
اما همهی این جملهها با "بود" تمام میشد .
از الان بیلی با جولیا به جنگل میرفت . بیلی موهای او را شانه میزد و بیلی آرامش میکرد .
جولیا هم خوش حال بود هم ناراحت .
دیگر خواهرش نبود . به جایش بیلی یار و همدم جولیا بود . اشکهای جولیا همینطور روی گونه اش میغلتید .
ولی باید گریه را فراموش میکرد و به جایش خوشحالی را وارد قلبش میکرد .
فردا روز سرنوشت سازی بود . باید آماده میشد تا با بیلی به دنبال خواهرش بگردد .
ساعت را روی 4 صبح گذاشت و به تختش رفت . پتویش را روی خودش کشید و آرام با گریههایش و عکس سوزی ، خوابش برد .
و این داستان ادامه دارد ...
#بانوی سبز