loading...

فضایی دلنشین برای با هم بودن

بالاخره همه‌ی وسایلو برداشت و توی کوله پشتی اش گذاشت . جولیا نشست روی تختش . به فردا فکر کرد که وقتی مامان بابا بیدار شوند می‌بینند که دختره عزیزشون دیگر نیست ....

بازدید : 608
چهارشنبه 5 فروردين 1399 زمان : 2:39
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فضایی دلنشین برای با هم بودن

فضایی دلنشین برای با هم بودن

بالاخره همه‌ی وسایلو برداشت و توی کوله پشتی اش گذاشت .

جولیا نشست روی تختش . به فردا فکر کرد که وقتی مامان بابا بیدار شوند می‌بینند که دختره عزیزشون دیگر نیست .

تنها دختری که برای شان باقی مانده رفته .

جولیا سعی کرد به آن وقت فکر نکند ؛ ولی نمی‌شد .

ناگهان قلقلک ریزی روی گونه اش احساس کرد .

فهمید دارد گریه می‌کند . گریه‌‌‌ای بسیار دردناک ...

گریه‌‌‌ای نه تنها از غم دوری از مامان و باباش بلکه به خاطر خواهرش . خواهرش ...

تنها کسی نبود که احساسات جولیا را می‌دانست ولی تنها کسی بود که باهاش به جنگل می‌رفت .

تنها کسی بود که موهایش را شانه می‌زد و تنها کسی بود که آرامش می‌کرد .

اما همه‌ی این جمله‌ها با "بود" تمام می‌شد .

از الان بیلی با جولیا به جنگل می‌رفت . بیلی موهای او را شانه می‌زد و بیلی آرامش می‌کرد .

جولیا هم خوش حال بود هم ناراحت .

دیگر خواهرش نبود . به جایش بیلی یار و همدم جولیا بود . اشک‌های جولیا همینطور روی گونه اش می‌غلتید .

ولی باید گریه را فراموش می‌کرد و به جایش خوشحالی را وارد قلبش می‌کرد .

فردا روز سرنوشت سازی بود . باید آماده می‌شد تا با بیلی به دنبال خواهرش بگردد .

ساعت را روی 4 صبح گذاشت و به تختش رفت . پتویش را روی خودش کشید و آرام با گریه‌هایش و عکس سوزی ، خوابش برد .

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 24
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 37
  • بازدید ماه : 41
  • بازدید سال : 349
  • بازدید کلی : 14063
  • کدهای اختصاصی